Arash

This is an old revision of this page, as edited by Tajik (talk | contribs) at 14:38, 6 June 2006. The present address (URL) is a permanent link to this revision, which may differ significantly from the current revision.

Arash, the Archer (Persian: آرش کمانگیر) is a heroic archer of the Persian mythology. Being celebrated by poets such as Ferdousi or Daqiqi, the name Arash is one of the most popular in the Persian-speaking world.

The legend of Arash the Archer is mentioned in the religious scriptures of the Zoroastrians and shows striking similarities to the story of the legendary Indian hero Arjuna of the Hindu mythology, pointing toward a common origin of the two tales which could date back to the indo-iranian era ca. 4000 BC.

Synopsis of Story

File:Gita1.jpg
Krishna to Arjuna: Behold My mystic opulence! - the story of the archer Arash has striking similarities to that of the archer Arjuna.

At the end of war between Iran and Turan, Turan had advanced close to the Damavand mountain area. Damavand in Iranian mythology is the very heart and centre of the Middle Clime where Iranian peoples reside. This Middle Clime or Iran Zamin, incorporating far larger area than present Iran was reputed to have the best soil, most moderate weather and the greatest of peoples. However to the east of the Iranian plateau lay the vast expanses of the wintery Southern Siberia where the nomadic and covetous Turanians lived and the story of early Iranian civilisations is that of survival against Turan.

The humiliation of conquest was to be complete with a Turanian proposal to limit Iran to the radius of an arrow's flight from the umbilical Damavand. Iranians were to shoot an arrow towards Turan and wherever the arrow landed, the new border between Iran and Turan would be drawn. Arash, an old man, volunteered to shoot the arrow. On the bright morning of Tirgan, Arash stripped naked, faced north, strained his bow as never before, let the arrow fly and, exhausted, became one with the arrow and disappeared. The arrow flew the entire morning and fell at noon on the far bank of the Oxus River in what is now Central Asia. The Oxus river is the traditional boundary between the Iranian world and outer central Asia or Turan. Arash's body was never found. There are still stories from travelers who lost in the mountains, hear Arash Kamangir's voice who helps them find their way and thus saves their lives.

History

The story of Arash (Avestan Erexsha) is also attested to in the Avesta composed sometime before 1000 BC. This points to the antiquity of the story and may be an archetypal remebrance of how superior archery of the sedantary populations of the Iranian plateau, against the nomadic raiders of Central Asia, saved them from permanent servitude. An alternative explanation is the association of Arash with Tir, the ancient Iranian name for Sirius which is identified in zodiac calender with Summer Solistice or Tirgan. Tir is portrayed as an archer in art and mythology and the story of Arash may merely be the vague remembrance of the recession of glaciers from the Iranian plateau.

In Avestan times the ethnicity of both "Iran" and "Turan" was essentially the same, when the Scythians and other Iranic tribes presented the nascent civilisations on the Iranian plateau with the greatest threats to their survival. By Sassanid era the Scythians were largely replaced by the Turko-Mongolians who invaded from the East and the stories of Eastern Iran were adapted to rouse the patriotic fervor of the Iranians against the marauders of the eastern frontier.

The name Arash

The name Arash had been a popular name in the eastern frontiers of Iran Zamin: in Ariana and greater Khorasan. The founder of the Parthian Empire and the liberator of Iran from Macedonian Yoke used the dimunitive form of the name Arshak. Like the names Caesar and Augustus, the name Arshak and later the corruption of the same Ashk became synonymous with the Emperor of Iran during the Parthian period. The parthian monarchy was thus named Ashkani.

In modern times, the publication of the Saivash Kasrayi's poem, considered one of the jewels of twentieth century Persian poetry, popularised the story. Today, Arash is one of the most popular names for boys in Iran.

Arash the Archer Poem

Arash the Archer Poem is composed by Siavash Kasrayi. Unfortunately, the English translations of the same are still under copyright protection. For the students of Persian, the following is sure to bring tears to your eyes:

برف می بارد،

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

بر نمی شد گر ز بام کلبه ای دودی

یا که سوسوی چراغی، گر پیامیمان نمی آورد

رد پاها گر نمی افتاد، روی جاده ها لغزان

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته و سرد

آنک، آنک کلبه ای روشن،

روی تپه، روبروی من،

در گشودندم،

مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعله آتش

قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز

ـ « گفته بودم زندگی زیباست.

گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست

آسمان باز،

آفتاب زر،

باغ های گل،

دشت های بی در و پیکر،

سر برون آوردن گل از درون برف،

تاب نرم رقص ماهی در بلور آب،

بوی خاک عطر باران خورده در کهسار،

خواب گندم زارها در چشمه مهتاب،

آمدن، رفتن، دویدن

عشق ورزیدن،

در غم انسان نشستن،

پا به پای شادمانی های مردم پا کوبیدن،

کار کردن، کارکردن،

آرمیدن،

چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن،

جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

هم نفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن

در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن

نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن

گاه گاهی،

زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،

قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن

بی تکان گهواره رنگین کمان را،

در کنار بام دیدن،

یا شب برفی، پیش آتش ها نشستن

دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن.

آری، آری زندگی زیباست.

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست

گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه: خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد آرام و با لبخند:

کنده ای در کوره افسرده جان افکند،

چشمهایش در سیاهی های کومه جستجو می کرد!

زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد.

ـ« زندگی را شعله باید برفروزنده،

شعله ها را هیمه سوزنده

جنگل هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده

بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان

آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،

جان تو خدمتگزار آتش،

سربلند و سبز باش ای جنگل انسان!

زندگانی شعله می خواهد، صدا سر داد عمو نوروز

ـ«شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

کودکانم، داستان ما، ز «آرش» بود.

او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود.

روزگار تلخ و تاری بود،

بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره،

دشمنان بر جان ما چیره،

شهر سیلی خورده هذیان داشت.

بر زبان بس داستان های پریشان داشت

زندگی سرد و سیاه چون سنگ

روز بد نامی،

روزگار ننگ

غیرت اندر بندهای بندگی بی جان،

عشق در بیماری دل مردگی بی جان

فصل ها فصل زمستان شد

صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد

در شبستان های خاموشی

می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال های مرگ،

کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ

سنگر آزادگان خاموش،

خیمه گاه دشمنان پرجوش.

مرزهای ملک،

همچو سرحدات دامنگستر اندیشه، بی سامان

برج های شهر،

همچو باروهای دل، بشکسته و ویران.

دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو.

هیچ سینه کینه ای در برنمی اندوخت،

هیچ دل مهری نمی ورزید.

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.

هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید

باغ های آرزو بی برگ، آسمان اشک ها پربار

گر مرد آزادگان در بند،

روسپی نامردمان در کار.

انجمن ها کرد دشمن،

رایزن ها گرد هم آورد دشمن،

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند:

هم به دست ما شکست ما براندیشند،

نازک اندیشانشان، بیشرم،

که مباداشان دگر روزبهی در چشم،

یافتند آخر فسونی را که می جستند.

چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو می کرد،

وین خبر را هر دهانی زیر گوش بازگو می کرد،

«آخرین فرمان،

آخرین تحقیر . . .

«مرز را پرواز تیری می دهد سامان!

«گر به نزدیکی فرود آید،

«خانه هامان تنگ،

«آرزومان کور . . .

«ور بپرد دور،

«تا کجا؟ تا چند؟

«آه!. . . کو بازوی پولادین کو سر پنجه ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد

چشم ها، بی گفتگویی، هر طرف را جستجو می کرد.

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید

از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.

برف روی برف می بارید

باد بالش را به پشت شیشه می مالید

ـ «صبح می آمد.»

پیرمرد آرام کرد آغاز.

ـ«پیش لشگر دشمن سیاه دوست،

دشت نه، دریایی از سرباز . . .

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست

بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح،

باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشگر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؟

کودکان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگین کنار در،

کم کمک در اوج آمد پچ و پچ خفته.

خلق چون بحری بر آشفته،

به جوش آمد،

خروشان شد،

به موج افتاد،

برش بگرفت و مردی چون صدف

از سینه بیرون داد.

«منم آرش!

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن!

«منم آرش، سپاهی مرد آزاده،

«به تنها تیرترکش آزمون تلختان را

«اینک آماده

«مجوییدم نسب،

«فرزند رنج و کار،

«گریزان چون شهاب از شب،

«چو صبح آماده دیدار.

«مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش.

«گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

«شما را باده و جامه

«گوارا و مبارک باد:

«دلم را در میان دست می گیرم،

«و می افشارمش در چنگ،

« دل، این جام پر از کین و پر از خون را،

«دل، این بی تاب خشم آهنگ . . .

«که تا نوشم به نام فتح تان در بزم،

«که تا کوبم به جام قلب تان در رزم،

«که جام کینه از سنگ است.

«به بزم و رزم ما،سبو و سنگ را چنگ است.

«در این پیکار،

«در این کار،

«دل خلقی است در مشتم.

«امید مردمی خاموش همپشتم.

«کمان کهکشان در دست،

«کمانداری کمانگیرم،

«شهاب تیز رو تیرم.

«ستیغ سربلند کوه مأوایم.

«به چشم آفتاب تازه رس جایم.

«مرا تیر است آتش پر،

«مرا باد است فرمانبر،

«ولیکن چاره امروز زور و پهلوانی نیست

«رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست

«در این میدان،

«بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،

«پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد،

به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد،

«درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!

«که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود

«به صبح راستین سوگند!

« به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!

«که آرش جان خود در تیر خواهد کرد!

«پس آنگه بیدرنگی خواهدش افکند.

«زمین می داند این را، آسمان ها نیز

«که تن بی عیب و جان پاک است

«نه نیرنگی به کار من، نه افسونس،

«نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.

درنگ آورد و یکدم شد به لب خاموش

نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش

«ز پیشم مرگ،

«نقابی سهمگین بر چهره می آید.

«به هر گام هراس افکن

«مرا با دیده خونبار می پاید.

«به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد

« به راهم می نشیند، راه می بندد،

«به رویم سرد می خندد،

«به کوه و دره می ریزد، طنین زهر خندش را

«و بازش باز می گیرد.

«دلم از مرگ بیزار است،

«که مرگ اهرمن خو آدمیخوار است

«ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است

«ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است

«فرو رفتم به کام مرگ شیرین است

«همان بایسته آزادگی این است.

«هزاران چشم گویا و لب خاموش،

«مرا پیک امید خویش می داند.

«هزاران دست لرزان و دل پرجوش

«گهی می گیردم گه پیش می راند.

«پیش می آیم

«دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم

« به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند

«نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند.

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.

به سوی قله ها دستان زهم بگشاد.

«برآ ای آفتاب، ای توشه امید!

«برآ، ای خوشه خورشید!

«تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب

«برآ، سر ریزکن تا جان شود سیراب

«چو پا در کام مرگی تند خو دارم،

«چو در دل جنگ با اهریمن پرخاشجو دارم،

«به موج روشنایی شستشو خواهم،

«ز گلبرگ تو، ای زرینه گل: من رنگ و بو خواهم

«شما ای قله های سرکش خاموش،

«که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید،

«که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی

«که سیمین پایه های روز زریزا به روی شانه می کوبید

«که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید

«غرور و سربلندی هم شما را باد!

«امیدم را برافرازید،

«چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

«غرورم را نگه دارید،

«بسان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.

زمین خاموش بود و آسمان خاموش

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

به بال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید،

هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر آرام،

کودکان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگین کنار در،

مردها در راه.

سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،

ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه

کدامین نغمه می ریزد،

کدام آهنگ آیا می تواند ساخت

طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟

طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز،

راه وا می کردند.

کودکان از بام ها او را صدا کردند.

مادران او را دعا کردند.

پیرمردان چشم گرداندند

دختران، بفشده گردنبندها در مشت،

همره او قدرت عشق و وفا کردند

آرش، اما همچنان خاموش،

از شکاف دامن البرز بالا رفت.

و ز پی او،

پرده های اشک پی در پی فرود آمد.

بست یکدم چشمهایش را عمو نوروز!

خنده بر لب، غرق در رویا.

کودکان با دیدگان خسته و پی جو،

در شگفت از پهلوانی ها.

شعله های کوره درپرواز.

باد در غوغا

ـ « شامگاهان:

راه جویانی که می جستند، آرش را بروی قله ها، پی گیر،

باز گردیدند.

بی نشان از پیکر آرش،

با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری جان خود در تیر کرد آرش.

کارها صدها صدهزاران شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

به دیگر نیمروزی از پی آن روز

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند،

و آن جا را از آن پس،

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،

در گریز بی شتاب خویش

سال ها بر بام دنیا پا کشان سرزد.

ماهتاب،

بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش

در دل هر کوی و برزن

سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت،

سال ها بگذشت.

سال ها و باز،

در تمام پهنه البرز،

وین سراسر قلعه مغموم و خاموشی که می بینید

وندرون درهای برف آلودی که می دانید

رهگذرهایی که شب در راه می مانند

نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند

و نیاز خویش می خواهند

با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ!

میکندشان از فراز و نشیب جاده ها آگاه

می دهد امید.

مینماید راه.

در برون کلبه می بارد.

برف می بارد بر روی خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش،

دره ها دلتنگ،

رهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیری است در خوابند،

در خواب است عمونوروز،

می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان

شعله بالا می رود، پر سوز.

سیاوش کسرایی

Couldn't say it better

See also

Template:Persian-myth-stub